loading...
گرادیسکا

 

             گربه سیاه

عجیبترین و در عین حال ساده ترین داستانی را كه هم اكنون می خواهم بنویسم، نه توقع دارم و نه تقاضا می كنم كسی باور كند. اصلا باید دیوانه باشم كه چنین توقعی داشته باشم، در حالی كه مشاعر شخص خود من شواهد را رد می كنن. اما، دیوان كه نیستم و بی گمان خواب هم نمی بینم. ولی فردا می میرم و امروز می خواهم خود را سبك كنم. قصد من در حال حاضر این است كه یك رشته وقایع صرف خانگی را مختصر و مفید و بدون تفسیر در برابر دید جهانیان بگذارم. این وقایع با پیامدهایشان مرا ترسانده اند، شكنجه داده اند، نابود كرده اند. با اینهمه نخواهم كوشید آنها را بشكافم. برای من چیزی جز "ترس" نداشته اند، حال آنكه برای خیلیها بیشتر پیچیده خواهند نمود تا ترسناك. بعدها شاید مغزی پیدا شود كه وهم مرا پیش پا افتاده نشان دهد، مغزی آرامتر، منطقیتر و هیجان انگیزتر از مغز من.، كه در وقایعی كه با ترس و حیرت شرح می دهم، چیزی جز سلسله متعارف از علتها و معلولهای كاملا طبیعی پیدا نكند.

من از كودكی به خاطر حرف شنوی و مهربانیم مورد توجه بودم. حتی نازكدلیم به حدی بود كه مرا كورد تمسخر دوستانم قرار می داد. به حیوانات علاقه ی زیادی داشتم و والدینم انواع حیوانات دست آموز را برای من گرفته بودند. بیشتر وقت خود را با انها می گذراندم و از هیچ چیز به اندازه غذا دادن و نوازش كردن آنها لذت نمی بردم. این خصوصیت شخصی با من رشد كرد و در بزرگسالی مایه لذت عمده من شد. كسی كه مهر سگ وفادار و باهوشی در دلش افتاده باشد، بدون توضیحات من نیز می تواند چگونگی یا میزان لذت را درابد. در عشق بی دریغ و فداكارانه ی حیوان چیزی هست كه اگر كسی دوستی حقیر و پایبندی اندك انسان محض را آزموده باشد به دلش می نشیند.

من زود ازدواج كردم و خوشبختانه پی بردم كه همسرم طبعی سازگار با طبع من دارد. او كه علاقه مرا به حیوانات دست آموز می دید، هیچ فرصتی را برای تهیه حیوانات دوست داشتن از دست نمی داد. ما پرنده داشتیم، ماهی قرمز داشتیم، یك سگ خوب داشتیم، خرگوش داشتیم، یك میمون كوچك داشتیم و یك گربه.

این آخری حیوانی بزرگ و زیبا بود. تماما سیاه. و به حد شگفت انگیزی باهوش. در مورد هوش او همسرم كه ذره ای خرافاتی نبود غالبا به یك باور عمومی دیرینه اشاره می كرد كه همه گربه های سیاه را ساحرگانی در لباس مبدل می شمرد. البته هیچگاه جدی نمی گفت و من نیز ان را تنها به این دلیل گفتم كه هم اكنون تصادفا به یادم آمد.

پلوتو، نام گربه این بود. حیوان و همبازی محبوب من بود. تنها من به او غذا می دادم و او هم مرا هر جای خانه كه می رفتم همراهی می كرد. حتی به سختی می توانستم مانع از ان شوم كه در بیرون خانه نیز به دنبالم بیاید.

دوستی ما به همین سان سالها به درازا كشید. در این میان اخلاق و رفتار من به واسطه ی افراط در باده خواری ( با شرمندگی باید اعتراف كنم ) بسیار بد شده بود. روز به روز دمدمی تر و زودرنج تر و بی اعتنا تر به احساسات دیگران می شدم. خود از اینكخ به همسرم ناسزا می گفتم رنج می بردم. سرانجام، كارم حتی به دست بلند كردن روی او هم كشید. حیوانات من نیز البته ناچار بودند تغییر حال مرا احساس كنند. من نه تنها از انان غفلت می كردم بلكه حتی با انها بدرفتاری می كردم. به پلوتو هم انقدر توجه داشتم كه از بدرفتاری با او خودداری كنم، ولی در بدرفتاری با خرگوشها، میمون و یا حتی سگ، هنگامی كه تصادفا یا از روی محبت سرراهم سبز می شدند، تردید به خود راه نمی دادم. ولی بیماریم روز به روز حادتر می شد. زیرا مگر دردی بدتر از درد الكل هم هست! و سرانجام حتی پلوتو كه دیگر داشت پیر می شد و از این رو كمی زودرنج تر شده بود، حتی پلوتو شروع به آزمودن آثار بدخلقی من كرد.

یك شب كه مست لایعقل از یكی از پاتوق هایم در شهر به خانه بازگشتم، تصور كردم كه گربه از من پرهیز می كند. او را گرفتم و او، وحشتزده از خشونت من، اندك جراحتی با دندان بر دستم وارد آورد. خشمی اهریمنی بی درنگ بر من چیره شد. از خود بی خود شدم. روح جبلی گویی به انی از پیكرم گرخت. شرارتی بس شیطانی، كه از مشروب تغذیه می كرد، تمامی تار و پود وجود مرا به لرزه درآورد. قلمتراشی از جیب جلیقه ام درآوردم و ان را باز كردم و گلوی حیوان بیچاره را گرفتم و یكی از چشمانش را با دقت از كاسه درآوردم! از نوشتن این شرارت ننگین سرخ می شوم، می سوزم، می لرزم.

هنگامی كه عقلم با طلوع آفتاب به جای خود بازگشت و خواب شب مستی را از سرم پراند، در مورد جنایتی كه مرتكب شدم دچار احساس هم ترس و هم پشیمانی شدم. ولی در بهترین حالت، احساسی ضعیف و مبهم بود و روح به حال پیشین خود باقی ماند. باده خواری از سر گرفتم و چندی نگذشت كه همه خاطره آن عمل را در می غرق كردم.

در این میان، گربه كم كم بهبود می یافت. البته كاسه خالی چشم منظره ترسناكی داشت ولی گربه گویا دردی احساس نمی كرد. چون گذشته در خانه می گشت. اما چنان كه انتظار می رفت با نزدیك شدن من از ترس پا به فرار می گذاشت. از قلب من هنوز عمده اس برجا مانده بود كه در اغاز از دیدن نفرت اشكار موچودی كه زمانی مرا چنان دوست می داشت، به درد می آمد. هر چند این احاس نیز اندكی بعد جای خود را به خشم داد و سپس گویی برای ساقط كردن قطعی و نهای من، روحیه تبهكاری بر من چیره شد. از این رویه فلسفه سخنی نمی گوید، اما من به همان اندازه كه از وجود روح مطمئنم، یقین دارم كه تبهكاری از نخستین انگیزه های قلبی انسان است. یكی از قوای اولیه تفكیك ناپذیر یا احساساتی كه به شخصیت انسان شكل می دهد. كیست كه صدبار دست به كار زشت یا نابخردانه ای نزده باشد، تنها به این دلیل كه می دانسته نباید بدان دست یازد؟ مگر ما گرایشی همیشگی، به رغم تشخیص درستمان، به زیر پا گذاشتن انچه قانون است نداریم، آن هم تنها به این دلیل كه می دانیم چنین است؟ همین روحیه تبهكاری را می گویم كمر به نابودی نهایی من بست. همین شوق بی پایان انسان به آزردن خود، به خشونت ورزیدن با سرشت خود، به خطا كردن به خاطر خطا كردن بود كه مرا بر آن داشت زخم زدن بر پیكر حیوان زبان بسته را ادامه دهم و سرانجام كامل كنم. یك روز صبح با كمال خونسردی كمندی به دور گردنش انداختم و به شاخه درختی حلق آویزش كردم. دارش زدم در حالی كه سیل اشك از چشمانم سرازیر بود و قلبا سخت افسوس می خوردم. دارش زدم زیرا می دانستم كه به من عشق می ورزید و چون آگاه بودم كه هیچ بهانه ای برای بی مهری به دستم نداده بود. دارش زدم چون می دانستم كه با این كار مرتكب گناه می شوم، گناه مرگباری كه روح فناناپذیر مرا چنان در مخاطره می افكند كه آن را، اگر چنین چیزی امكان داشته باشد، چه بسا دور از دسترس بخشش بی كران " خداوند بخشنده قهار" قرار می داد.

در شب روزی كه این عمل سنگدلانه انجام گرفت، با صدای نعره آتش از خواب پریدم. پرده های تختخوابم آتش گرفته بود. آتش از همه جای خانه زبانه می كشید. با دشواری بسیار، همسرم و یك خدمتكار و من توانستیم از چنگ آتش بگریزیم، ولی چیزی از ویرانی در امان نماند. همه دارایی مادی من بر باد رفت و من از آن پس تسلیم نومیدی شدم.من منزه از این ضعفم كه بكوشم رابطه ای علت و معلولی میان این فاجعه و ان شرارت برقرار كنم. ولی زنجیره وقایع را شرح می دهم و امیدوارم حتی یك حلقه زنجیر را از قلم نیاندازم. در روز پس از آتش سوزی به دیدن ویرانه ها رفتم. دیوارها به استثنای یكی همه فرو ریخته بودند. این استثنا دیوار حجره ای بود نه چندان قطور، كه در وسط خانه بود و سر تختخواب من به ان تكیه داشت. اندود گچ دیوار در اینجا تا حد زیادی در برابر آتش ایستادگی كرده بود، نكته ای كه من آنرا به تازگیش نسبت دادم. در اطراف دیوار جمعیت زیادی گرد آمده بودن و گروه بسیاری با حرارت و دقت فراوان در حال وارسی قسمت خاصی از ان بودند. كلمات "عجیب" و "خارق الاده" و سخنان مشابه دیگر كنجكاوی مرا بانگیخت. نزدیك شدم و تصویر گربه غول پیكری را دیم كه روی سطح سفید گویی چون نقش برجسته ای حك شده بود. دقت تصویر به راستی شگفت انگیز بود. ریسمانی هم دور گردن حیوان دیده می شد.

از دیدن این شبح چون آنرا كمتر از آن نمی شود شمرد، نخست یكه خوردم و دچار ترس شدم. ولی بعد فكرم به یاریم رسید. به یاد اوردم كه گربه را درباغ نزدیك خانه به دار آویخته بودم. پس از به صدا درامدن زنگ خطر آتش سوزی، باغ بی درنگ از جمعیت آكنده شده بود. لابد كسی از ان میان حیوان را از درخت جدا كرده بود و از پنجره بازی به داخل حجره ام انداخته بود. شاید این كار را برای بیدار كردن من از خواب كرده بودند. ریزش دیواره های دیگر باعث فشرده شدن جسد قربانی بی رحمی من به گچ تازه دیوار شده بود و انگاه آهك اندود، با اتش و بخار امونیاك متصاعد از لاشه، تصویری را كه من دیدم كامل كرده بود.

گرچه بدین سان به اسانی برای حقیقت شگفت انگیزی كه هم اكنون شرح دادم، به عقل خود، هرچند نه به وجدانم، حساب پس دادم، از تاثیر عمیق آن در مخیله ام ذره ای كاسته نشد. ماهها نمی توانستم گریبان خود را از چنگ روح گربه رها سازم و در این میان، كمابیش دچار احساسی شدم كه پشیمانی می نمود. اما نبود. كار به جایی كشید كه افسوس فقدان گربه را خوردم و در اطرافم در پاتوق های پستی كه اكنون زیاد پرسه می زدم به جستجوی حیوان دیگری از همان نوع با ظاهری تقریبا مشابه برآمدم تا جای او را برایم پر كند.

یك شب نیمه منگ در دخمه ای بس بدنام نشسته بودم كه ناگهان توجهم به جسم ساهی جلب شد كه روی یكی از بشكه های بزرگ عرق جو یا نیشكر قرار داشت كه عمده اثاث خانه را تشكیل می دادند. چند دقیقه بود كه به سر آن بشكه چشم دوخته بودم و آنچه اكنون مرا متعجب می ساخت این بود كه چرا جسم را زودتر ندیده بودم. به ان نزدیك شدم و لمسش كردم. یك گربه سیاه بود، یك گربه بسیار بزرگ، دقیقا به اندازه پلوتو و بسیار شبیه او. فقط با یك تفاوت. پلوتو یك موی سفید در بدنش نداشت، ولی این گربه لكه سفید بزرگ، هر چند بی شكلی داشت كه همه سینه اش را می پوشاند.

تا به او دست زدم بلند شد و خرخری كرد و خود را به دست من مالید و نشان داد كه از توجه من خوشحال است. او همان حیوانی بود كه دنبالش می گشتم. بی درنگ به صاحبخانه پیشنهاد خریدش را دادم، ولی آن شخص ادعای مالكیت ان را نداشت و اصلا ان را نمی شناخت و پیشتر هرگز ندیده بودش.

به نوازش كردن او ادامه دادم و هنگامی كه آماده رفتن به خانه شدم، حیوان نشان داد كه دوست دارد، مرا همراهی كند. اجازه اینكار را به او دادم و در راه گاه خم می شدم و دستی به سر و گوشش می كشیدم. حیوان در خانه زود دست آموز شد و همسرم به او علاقه بسیاری پیدا كرد.

با این همه من زود پی بردم كه رفته رفته از او بیزار می شود. این درست عكس توقع من بود. ولی نمی دانم چرا و چگونه چنین شد. علاقه آشكار او به من مرا برعكس آزار می داد و بیزار می كرد. اندك اندك این احساس بیزاری و آزردگی به نفرت شدید مبدل شد. از حیوان دوری می جستم، اما نوعی احساس شرمندگی و یاد عمل سنگدلانه گذشته ام، مرا از كتك زدن او باز می داشت. هفته ها نه او را كتك زدم و نه با او بدرفتاری خشونت آمیزی كردم، ولی رفته رفته بسیار اهسته، چنان تنفر ناگفتنی از او پیدا كردم كه بی سرو صدا از حضور نفرت انگیزش همچون از دم تیغ طاعون می گریختم.

بی گمان آنچه به نفرت من از حیوان می افزود، كشفی بود كه در صبح فردای اوردنش به خانه ام كردم. او نیز مانند پلوتو یك چشم نداشت. هر چند، این موضوع صرفا او را نزد همسرم عزیزتر می ساخت، زنی كه چنان كه پیشتر گفتم، فراوان دارای آن عاطفه انسانی بود كه زمانی از صفات بارز من و سرچشمه بسیاری از ساده ترین و نابترین لذتهای من بود.

گویا هرچه بیزاری من از این گربه بیشتر می شد، دلبستگی او به من نز افزایش می یلفت. با چنان سماجتی مرا دنبال می كرد كه دركش برای خواننده دشوار است. هر جا می نشستم زیر صندلیم می خزید یا روی زانوانم می پرید و مرا غرق نوازشهای نفرت انگیز خود می كرد. تا بر می خاستم كه راه بروم، میان پاهایم می خزید و مرا سكندری می داد یا چنگالهای تیز و بلندش را به لباسم می انداخت و از سینه ام بالا می رفت. در چنین مواقعی گرچه دلم می خواست با ضربتی نابودش كنم، تا حدی یاد جنایت گذشته ام، ولی بیشتر _ بگذار بی درنگ اعتراف كنم _ ترس محض از حیوان، مرا از این كار باز می داشت.

این ترس دقیقا ترس از بلایی مادی نبود. هر چند نمی دانم به چه شكل دیگری می توانم تعریفش كنم، باید كمابیش با شرمساری اقرار كنم، آری، حتی در این سلول جنایتكاران، باید كمابیش با شرمساری اقرار كنم كه ترس و دلهره ای كه حیوان در من پدید می اورد، با یكی از كوچكترین توهماتی كه می توان تصور كرد، افزایش یافته بود. همسرم بارها توجه مرا به چگونگی علامت سفیدی كه پیشتر به آن اشاره كرده ام و تنها اختلاف آشكار حیوان بیگانه را با گربه ای كه من نابود كرده بودمف تشكیل می داد جلب كرده بود. خواننده به یاد می اورد كه این علامت با انكه بزرگ بود، در ابتدا شكل نامشخصی داشت، ولی به تدریج _ تدریجی كمابیش نامحسوس، چنان كه تا مدتها عقل من می كوشید آن را موهوم و مردود بشمارد، شكل واضح و مشخصی پیدا كرده بود. اكنون تصویر شیئی بود كه از نام بردنش به خود می لرزم و بیشتر به همین سبب بود كه از هیولا بیزار بودم و می ترسیدم و اگر جرات داشتم شرش را از سر خود كم می كردم. اكنون، شگفتا، تصویر یك شی ء زشت و هراس انگیز بود: چوبه ی دار آن ماشین غم انگیز و هولناك ترس و جنایت. شكنجه و مرگ!

و من اكنون به راستی دچار فلاكتی بیش از فلاكت انسان محض بودم. و یك حیوان زبان بسته كه همنوعش را من خودبینانه نابود كرده بودم، یك حیوان زبان بسته برای من، من كه به صورت پروردگار متعال آفریده شده بودم، فراوان رنج تحمل ناپذیر تدارك دیده بود. دیگر نه در روز و نه در شب از موهبت ارامش برخوردار نبودم. در روز حیوان مرا یك لحظه تنها نمی گذاشت و شبها ساعت به ساعت از خواب می پریدم و از رویاهای آكنده از وحشتی ناگزیر بیرون می آمدم و انگاه هرم نفس آن چیز را روی صورتم احساس می كردم و سنگینی بسیارش را، چون بختكی كه توان كندنش را از سینه ام نداشتم، همواره بر روی قلب خود فشرده می یافتم.

در زیر فشار رنجهایی از این دست، ته مانده ناچیز نیكی هم از درونم رخت بربست.افكار شیطانی تنها همدمان من شدند. تیره ترین و شیطانی ترین افكار. دمدمی مزاجی معمول من به نفرت از همه چیز و همه كس مبدل شد، در حالیكه از طغیانهای ناگهانی و مكرر و مهارناپذیر خشمی كه اكنون با چشم بسته تسلیم آن می شدم، زن بردبارم- افسوس!- عادیترین و صبورترین كسی بود كه عذاب می كشید. روزی به خاطر كاری با من به سرداب ساختمان قدیمی آمد كه از تنگدستی ناچار به زندگی در آن شده بودیم. گربه نیز مرا تا پایین پلكان تندشیب دنبال كرد و چون نزدیك بود مرا با سر به زمین بزند، از خشم دیوانه ام كرد. تبری برداشتم و از شدت خشم، ترس كودكانه ای را كه تا آن لحظه جلوی دستم را گرفته بود از یاد بردم و ضربتی به سوی حیوان نشانه رفتم كه اگر در جایی كه می خواستم فرود می آمد، بی گمان آنا او را می كشت. ولی همسرم با دست مانع از فرود آمدن تبر شد. دخالت او خشم اهریمنی مرا دوچندان ساخت. دست خود را از چنگ او بیرون كشیدم و تبر را بر سرش فرود آوردم. او بی آنكه ناله ای كند، در جا بر زمین افتاد و مرد.

پس از ارتكاب این جنایت هولناك، بی درنگ و با نهایت دقت دست به كار پنهان كردن جسد شدم. می دانستم كه نمی توانم آن را بدون خطر جلب توجه همسایگان، چه در شبو چه در روز از خانه بیرون ببرم. نقشه های بسیاری از سرم گذشت. زمانی فكر كردم جسد را تكه تكه كنم و بسوزانم. زمانی دیگر تصمیم گرفتم برای آن گوری در كف سرداب بكنم. همچنین فكر كردم آن را در چاه حیاط بیفكنم یا مانند كالایی در صندوقی بسته بندیش كنم و با ترتیبات معمول از باربری بخواهم آن را از خانه بیرون ببرد. سرانجام به راه حلی رسیدم كه آن را از همه این نقشه ها به مصلحت نزدیكتر دیدم. تصمیم گرفتم آن را در درون دیوار سرداب بگذارم- چنان كه ضبط است راهبان در قرون وسطا قربانیان خود را در داخل دیوار جا می داده اند.

برای این منظور، سرداب بهترین جا بود. دیوارهای ان سست بنا شده بود و به تازگی با گچ زبری آنها را روكش كرده بودند كه رطوبت محیط مانع از سخت شدن آن گشته بود. افزون بر این، یكی از دیوارها یك برآمدگی داشت كه دودكشی دروغین یا یك بخاری دیواری آن را پدید آورده بود، كه آن را پر كرده و به جاهای دیگر سرداب مانند ساخته بودند. تردید نكردم كه به سهولت می توانم آجرها را در این نقطه بردارم و جسد را در آن جای دهم و دیوار را همچون پیش از نو بچینم، چنان كه هیچ كس چیز مشكوكی نبیند.

محاسبه ام اشتباه نبود. با دیلمی آجرها را به راحتی درآوردم و جسد را با دقت در حالت ایستاده به دیوار داخلی تكیه دادم و كل دیوار را دوباره همچون پیش چیدم. با نهایت احتیاط، ساروج و شن و كاه آوردم و اندودی ساختم كه از آن پیشین قابل تشخیص نبود و سپس با دقت بسیار آن را بر روی دیوار نوساز كشیدم. چون كار به پایان رسید، خوشحال بودم كه همه چیز مرتب است. دیوار ابدا نشان نمی داد كه دست خورده باشد. خاكهای روی زمین را با نهایت دقت برداشتم. پیروزمندانه به اطراف نگریستم و به خود گفتم: " هی، پس زحمتم لااقل بیهوده نبوده."

كار بعدی من جستجوی حیوانی بود كه آنهمه نكبت را موجب شده بود. زیرا من سرانجام عزم جزم كرده بودم كه او را به قتل رسانم. اگر در آن لحظه می توانستم او را بیابم، هیچ شكی در مورد سرنوشتش وجود نداشت، ولی گویا حیوان مكار از خشونت خشم پیشین من در هراس افتاده بود و از نشان دادن خود به من در آن حال احتراز می كرد. توصیف یا تصور احساس عمیق و مبارك آرامشی كه غیبت حیوان منفور در من پدید آورد، غیرممكن است. حیوان ان شب نیز خود را نشان نداد و از اینرو دست كم یك شب، از پس از آمدنش، توانستم خوب و آسوده بخوابم. بلی، خوابیدم به رغم سنگینی بار جنایت بر روحم!

روز دوم و سوم نیز گذشت و از شكنجه گر من خبری نشد. یك بار دیگر چون انسانی آزاد نفس می كشیدم. هیولا از ترس برای همیشه از خانه گریخته بود! دیگر هرگز او را نمی دیدم! مسرتم به حد اعلا بود! گناه عمل زشتم ذره ای پریشانم نمی كرد. سوالات اندكی پرسیدند كه به سهولت پاسخ گفته شد. حتی جستجویی انجام گرفت، ولی البته چیزی كشف نشد. سعادت آینده خود را تضمین شده می دیدم.

در روز چهارم قتل، گروهی پلیس به طور نامترقبه ای به خانه ام آمدند و دوباره سخت آغاز به جستجوی خانه كردند. با این همه من با اطمینانی كه از بابت كشف ناپذیری محل اختفای جسد داشتم، ذره ای برنیاشفتم. ماموران از من خواستند آنان را در جستجویشان همراهی كنم. هیچ گوشه و هیچ نقطه ای را نگشته باقی نگذاشتند. سرانجام برای بار سوم یا چهارم راهی سرداب شدند. من هیچ به روی خود نیاوردم. قلبم به آرامی قلب كسی می زد كه معصومانه به خواب می رود. در سرداب به قدم زدن پرداختم. دستهایم را روی سینه گذاشتم و آسوده پیش و پس رفتم. پلیسها كاملا راضی شدند و عزم رفتن كردند. احساس مسرت در قلبم به حدی بود كه مانع از بروزش نمی توانستم شد. در آتش این اشتیاق می سوختم كه حتی فقط یك كلمه، پیروزمندانه بر زبان آورم و اطمینان ایشان را از بی گناهی خود دوچندان كنم.

عاقبت در همان حال كه گروه از پلكان بالا می رفت گفتم: " آقایان، خوشحالم كه سوئ ظن شما را برطرف ساخته ام. برای همگیتان تندرستی و رفتاری مودبانه تر آرزو می كنم. ضمنا آقایان این، این خانه را بسیار خوب ساخته اند." ( میل شدید به گفتن هر چیز ممكن، اجازه نمی داد بفهمم چه می گویم.) " می توانم بگویم آن را بسیار عالی ساخته اند. این دیوارها- ببخشید مصدع اوقات می شوم، آقایان- این دیوارها را بسیار محكم ساخته اند." و آنگاه از فرط هیجان خودپسندی، با عصایی كه در دست داشتم ضربتی محكم به آن قسمت از دیوار آجری زدم كه جسد همسر دلبندم در پشتش بود. اما، پناه بر خدا! هنوز طنین صدای ضربه های من در سكوت محو نشده بود كه صدایی از درون گور پاسخم داد! با فریادی ابتدا خفه و مقطع مانند هق هق گریه یك بچه و سپس بی درنگ با جیغی طولانی و بلند و ممتد، كاملا غیرعادی و غیرانسانی- یك زوزه- بانگ فریادی هم از ترس و هم از پیروزی، چنان كه تنها ممكن است از دوزخ برخیزد، تواما از گلوی نفرین شدگانی در عذاب و اهریمنانی شادمان از نفرین.

سخن گفتن از افكار خودم مسخره است. در حال ضعف، تلو تلو خوران تا دیوار روبرو عقب رفتم. گروه یك لحظه از فرط ترس و حیرت بی حركت روی پلكان ایستادند. لحظه ای بعد دوازده دست مصمم مشغول ویران كدن دیوار بودند كه یكپارچه فرو ریخت. جسد، كه تا حد زیادی پوسیده و خون آلود بود، ایستاده در برابر چشمان ناظران نمایان شد. روی سر آن، با دهان گشاده خونین و یك چشم آتشبار، حیوان ترسناكی نشسته بود كه مكرش مرا به ارتكاب قتل وسوسه كرده بود و صدای خبرچینش مرا تسلیم دژخیم كرده بود. من هیولا را در گور زندانی كرده بودم!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره ای این سایت چیه؟
    پیوندهای روزانه
    اپارات

    آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 28
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 81
  • بازدید ماه : 357
  • بازدید سال : 1,852
  • بازدید کلی : 53,094
  • لوگو