loading...
گرادیسکا

 

خلاصه داستان سیاوش و سودابه در شاهنامه

سیاوش از ازدواج زنی از سلاله گرسیوز با کیکاووس زاده شد. کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد؛ رستم، در زابلستان، سیاوش را آیین سپاه راندن و کشورداری آموخت. چون سیاوش از زابلستان به کاخ پدر بازآمد، کاووس وی را نواخت و به شادی آمدن فرزند جشنی برپا کرد. سودابه دختر شاه هاماوران شیفته سیاوش شد چنان که در نهان، پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستان شاهی فراخواند؛ سیاوش نپذیرفت. روز دیگر، سودابه نزد شهریار رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستند تا وی از میان دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش، به ناچار به شبستان رفت. در بار سوم، سودابه، سیاوش را به نزد خویش فراخواند اما سیاوش برآشفت و به تلخی از آنجا برخاست. سودابه، کاووس را باخبر کرد و سیاوش را متهم ساخت. کاووس، در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفر گناه بکشد اما در آزمایش، شاه نخست جامه و دست سودابه را بویید و در آن بوی شراب یافت و در دست و بر سیاوش، بوی گلاب به مشامش رسید؛ و دانست که سودابه به ناراستی سخن گفته است و پسرش بى‏گناه است. خواست که سودابه را بکشد، از شاه هاماوران اندیشه کرد که به کین‏خواهى برخیزد؛ پس به سخن موبدان، آتشی برپا کرد که گناهکار را از بى‏گناه جدا سازد؛ سیاوش در این آتش رفت. سیاوش، این آزمایش را پذیرفت؛ و روز دیگر در آتشی که کاووس آماده کرده بود، با اسب شبرنگ خویش وارد شد و تندرست از آن بیرون آمد. چون شاه خواست سودابه را بکشد، سیاوش وساطت کرد و او را از این کار مانع شد.


افراسیاب کشور پهناوری را تا چین به سیاوش سپرد. سیاوش شاد گشت و با فرنگیس و پیران روان شدند تا به مکانی رسید که از سویی به دریا و از سوی دیگر به کوه راه داشت. آنجا را برای بنای عظیمی سزاوار دانست و فرمود تا کاخ و ایوان با شکوهی بنا کنند. پس از رنج بسیار گنگ دژ ساخته شد. بنایی بوجود آمد که در شکوه و عظمت و خرمی و صفا بینظیر بود.
سیاوش روزی با پیران به کاخ رفت و آن را از هر جهت آراسته دید. چون برگشت, ستاره شناسان را خواست, از ایشان پرسید که آیا از این بنای با شکوه بختش به سامان می‌ رسد یا دل از کرده پشیمان می شود. اختر شناسان آن را فرخنده ندانستند. سیاوش دل غمگین داشت و از آیندﮤ بد, تیره و دژم گشت. این راز را با پیران درمیان گذاشت که این کاخ و سرزمین آباد به دیگر کسان می رسدو خود از آن بی بهره خواهد ماند. پیران آرامش کرد و چون به شهر خود بازگشت مدتها از آن کاخ و دستگاه با افراسیاب سخن گفت. افراسیاب که از این خبر شاد گشت هر چه از پیران شنیده بود با گرسیوز در میان نهاد و او را به رفتن نزد سیاوش و دیدن آن دستگاه وا داشت.
برو تا ببینی سر و تاج او 
همان تخت فیروزه و عاج او 
به جایی که بودی همه بوم و خار 
بسازید شهری چو خرم بهار 
به او سپرد که با نظر بزرگی و احترام بدو بنگرد.
به پیش بزرگان گرامیش دار
ستایش کن و نیز نامیش دار
گرسیوز با هدیه و پیغام افراسیاب براه افتاد. سیاوش چون شنید پیشباز آمد و یکدیگر را در برگرفتند و به ایوان رفتند و به شادی نشستند. آنگاه گرسیوز به کاخ فرنگیس رفت. او را بر تخت عاج با فر و شکوه فراوان دید. بظاهر شادیها کرد, اما در دل از حسد خونش بجوش آمد.
به دل گفت سالی برین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
همش پادشاهست هم تخت و گاه 
همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه 
از حسد برخود پیچید و رخسارش زرد گشت. آن روز به شادی نشستند و روز دیگر سیاوش آهنگ میدان و گوی کرد. گرسیوز با او همراه گشت و به بازی پرداختند. هر بار که گرسیوز گوی می ‌انداخت,سیاوش بچالاکی آن را می‌ ربود. سواران ترک و ایران نیز بهم آمیختند و از هر سوی اسب می تاختند. اما پیوسته دلاوران ایرانی از ترکان گوی می‌ ربودند. سیاوش که از ایرانیان شاد گشته بود فرمود تا تخت زرین نهادند و با گرسیوز به تماشا نشستند. گرسیوز سیاوش را به زور آزمایی خواند و گفت: 
بیا تا من و تو به آوردگاه 
بتازیم هر دو به پیش سپاه 
بگیریم هر دو دوال کمر
بکردار جنگی دو پرخاشگر 
گرایدون که بردارمت من ز زین
ترا ناگهان بر زنم بر زمین 
چنان دان که از تو دلاور ترم 
بمردی و نیرو ز تو برترم 
وگر تو مرا بر نهی بر زمین 
نگردم بجایی که جویند کین 
سیاوش از بزرگواری دعوتش را نپذیرفت. بظاهر خود را کوچک شمرد و سزاوار زور آزمایی با او ندید, اما در واقع نخواست با گرسیوز که برادر شاه و مهمان او بود بجنگد. از او خواست که پهلوان دیگری را به نبرد با او بفرستد. گرسیوز دو پهلوان یل را بنام گروی زره و دمور که در جنگ بیهمتا بودند برگزید و به میدان فرستاد.
سیاوش هماندم دوال کمر گروی را گرفت و بی ‌آنکه به گرز و کمند نیازی یابد او را به میدان افکند. پس به سوی دمور رفت‌, گردنش را گرفت و از پشت زین برداشت و مانند آنکه مرغی به دست دارد پیش گرسیوز بر زمین نهادش و خود از اسب به زیر آمد و دوستانه دستش را فشرد و با خنده و شادی به کاخ بازگشتند.
گرسیوز پس از هفته ‌ای درنگ, آهنگ بازگشت کرد. در راه از سیاوش هنر نماییهایش سخن گفت, اما از ننگ شکست شرمگین بود و کینـﮥ سیاوش را به دل گرفت و چون بدرگاه افراسیاب رسید, در گاه را از بیگانه پرداخت و سخن سیاوش را به میان کشید و بد گفتن آغاز کرد که گاه گاه از کاوس شاه فرستاده ای نزدش می ‌آید و از چین و روم پیامها برایش می فرستند‌,به یاد کاوس جام به دست می‌ گیرد و از شاه توران یادی نمی‌ کند. دل افراسیاب از این سخنان دردمند شد و گفت: «در این باره سه روز می‌ اندیشم.» اما روز چهارم نتوانست از مهر خود چشم بپوشد و به آسانی از سیاوش دل برگیرد. پس به گرسیوز گفت:
چو او تخت پرمایه بدرود کرد 
خرد تار و مهر مرا پود کرد
ز فرمان من یکزمان سر نیافت
ز من او بجز نیکویی بر نیافت
زبان برگشایند بر من نهان
درفشی شوم در میان مهان
بهتر است او را بخوانم و نزد پدرش بفرستم. گرسیوز رأی او را برگرداند و گفت: اگر به ایران برود چون از راز ما آگاهست جز رنج و درد نصیب ما نخواهد کرد .
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد جنگ
آنقدر گرسیوز از سیاوش و فرنگیس و نخوت و غرور و بیوفایی و ناسپاسیشان سخن گفت تا دل افراسیاب پر درد و کین شد و سرانجام گرسیوز را به آوردن سیاوش و فرنگیس برگماشت. گرسیوز با دلی پر کینه نزد سیاوش شتافت و پیام افراسیاب را برد که چون ما را به دیدار تو نیاز است با فرنگیس برخیز و نزد من آی و چندی با ما شاد باش و همین جا به نخجیر پرداز.
چون به درگاه سیاوش رسید و پیغام را رساندـ سیاوش شاد گشت و دعوت را پذیرفت. اما گرسیوز اندیشید که اگر سیاوش با این شادی و خرد پیش افراسیاب برود, دل شاه بر او روشن می شود و دروغ وی آشکار می ‌گردد. پس چاره ای کرد و از چشم اشک فرو ریخت. سیاوش از غم و دردش پرسید گفت: افراسیاب اگرچه بظاهر مهربانست, اما باید پیوسته از خوی بدش برکنار بود. برادرش را بیگناه کشت و چه بسیار نامور به دستش تباه شدند. اکنون اهریمن دلش را از تو پر درد و کین کرده است من دوستانه ترا می ‌آگاهانم تا چارﮤ کار خود کنی. و چون سیاوش او را آسوده خاطر ساخت که دل پر مهر را بر رویش می‌ گشاید و جان تیره‌ اش را روشن می‌ کند, گرسیوز پاسخ داد: این کار مکن و روزگار گذشتـﮥ او و رفتار ناپسندیده اش را با خویشان و پهلوانان در نظر بیارر و فریبش را نخور. صلاح در آن است که به جای رفتن نامه ای نویسی و خوب و زشت را پدیدار کنی. اگر دیدم که سرش از کینه تهی گشت سواری نزدت می‌ فرستم و جان تاریکت را روشن می‌ کنم و اگر سرش را پر پیچ و تاب ببینم باز ترا می‌ آگاهانم تا چارﮤ کار بکنی.
سیاوش فریب گفتار او را خورد و نامه ای به افراسیاب نوشت که از دعوتت دلشادم, اما چون فرنگیس رنجور است به بالینش هستم تا بهبود یابد. همینکه رنجش سبکتر شد به درگاهت می ‌شتابم.
گرسیوز نامه را گرفت و شتابان شب و روز می‌ رفت تا راه دراز را در سه روز پیمود. چون به درگاه رسید افراسیاب از شتابش در شگفت ماند. گرسیوز زبان به دروغ برگشاد و گفت: سیاوش به پیشباز من نیامد و به من نگاهی نینداخت و پای تخت به زانو نشاندم. سخنم را نشنید و نامه ام را نخواند. از ایران نامه ‌های فراوان بر او فرستاده می‌ شود و شهرش بروی ما بسته می‌ گردد.
تو بر کار او گر درنگ آوری 
مگر باد از آن پس به چنگ آوری
اگر دیر سازی تو جنگ آورد
دو کشور بمردی به چنگ آورد
از سوی دیگر سیاوش با دل خسته نزد فرنگیس رفت و آنچه شنیده بود باز گفت: فرنگیس روی خراشید و موی کند و گفت: چه می ‌کنی که پدرم از تو دل پر درد دارد و از ایران هم سخنی نمی توانی گفت, سوی چین نمی ‌روی که از این کار ننگست. پس
زگیتی که را گیری اکنون پناه
پناهت خداوند و خورشید و ماه 
سیاوش او را تسلی داد و گفت:
به دادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار 
سه روز از این واقعه گذشت. نیمه شب چهارم سیاوش ناگهان از خواب پرید و لرزان خروش برآورد. فرنگیس شمعی افروخت و سبب پرسید. گفت: در خواب دیدم که رود بیکرانی می ‌گذرد که در سوی دیگرش کوهی از آتش برپاست. جوشنوران بر لب آب جا گرفته اند و به پیش همه افراسیاب بر پیل نشسته است. چون مرا دید روی دژم کرد و آتش بردمید. گرسیوز آتش افروخت و مرا سوخت. فرنگیس او را دلداری داد. اما چون دو بهره از شب گذشت خبر رسید که افراسیاب با سپاه فراوان از دور تازان می ‌آید و سواری از طرف گرسیوز رسید و پیام آورد که نتوانستم دل افراسیاب را روشن کنم, گفتارم سودی نبخشید و از آتش جز دود تیره ‌ای ندیدم. اکنون ببین چه باید کرد. فرنگیس سیاوش را پند داد که بر اسبی نشیند و سرخویش گیرد و آنی درنگ نکند. اما سیاوش دانست که خوابش راست گشته و زندگیش سر آمده است. خود را برای جنگ آماده کرد. با فرنگیس وداع کرد و گفت: تو پنج ماه آبستنی. فرزندی بدنیا می آوری که شهریار ناموری خواهد شد. او را کیخسرو نام کن و چون بخت من به فرمان افراسیاب بخواب رود
ببرند بر بیگنه این سرم 
به خون جگر برنهند افسرم 
نه تابوت یابم نه گور و کفن 
نه بر من بگرید کسی ز انجمن 
بمانم بسان غریبان به خاک 
سرم گشته از تن به شمشیر چاک 
پس افزود : 
به خواری ترا روزبانان شاه 
سر و تن برهنه برندت به راه 
پس از آن پیران ترا از پدرت می‌ خواهد و به ایوان خویش می‌ برد و همانجا بارت را بر زمین می‌ نهی و چون روزگاری سر آمد و خسرو بزرگ شد پهلوانی از ایران می ‌رسد بنام گیو که پنهانی ترا با پسر به ایران زمین می ‌برد و او را بر تخت شاهی می‌ نشاند. از مرغ و ماهی به فرمانش در می‌آید و پس از آن لشکری گران به کین خواهی من برمی‌ خیزد و سراسر زمین را پر آشوب می‌ کند.
سیاوش با فرنگیس بدرود کردو او را با دل پردرد و رخساری زرد بر جای گذاشت.
فرنگیس رخ خسته و کنده موی 
روان کرده بر رخ ز دو دیده جوی
سیاوش بر شبرنگ بهزاد سوار گشت و به گوش او رازی گفت و به میدان جنگ روی نهاد. چون با ایرانیان نیمه فرسنگی راه رفتند به سپاه توران برخوردند. ایرانیان آمادﮤ خون ریختن شدند, اما سیاوش به افراسیاب گفت: چه شده است که عزم جنگ کردی و بیگناه کمر بر کشتنم بستی ؟
گرسیوز ناگهان فریاد زد: اگر بیگناهی پس چرا با زره و کمان نزد شاه آمدی؟
سیاوش دانست که کار کار اوست. جواب داد:
به گفتار تو خیره گشتم ز راه 
تو گفتی که آزرده گشتست شاه 
پس از آن رو به افراسیاب کرد و گفت :
نه بازیست این خون من ریختن 
ابا بی گناهان در آویختن 
به گفتار گرسیوز بدنژاد 
مده شهر توران و خود را به باد 
گرسیوز نگذاشت که افراسیاب با سیاوش به گفت و شنود بپردازد, بلکه وادارش کرد تا جنگ را شروع کند و سیاوش را دستگیر نماید. سیاوش که با افراسیاب پیمان آشتی بسته بود دست به تیغ و نیزه نزد و کس را اجازﮤ پای پیش گذاشتن نداد. اما افراسیاب دستور داد تا همگی کشتی بر خون نهند. سپاهیان ایران همه کشته شدند و دشت از خونشان لاله گون گشت. سرانجام سیاوش به زیر باران تیر دشمنان خسته شد و از پای در آمد و بر خاک در افتاد. گروی زره دستش را از پشت بست و برگردنش پالهنگ نهاد و پیاده به زاری زار تا پیش افراسیاب کشاندندش. شاه توران فرمود: 
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بر آن گرم خاک 
ممانید دیر و مدارید باک 
سپاهیان زبان به اعتراض گشادند : 
چه کردست با تو نگویی همی
که بر خون او دست شویی همی
چرا کشت خواهی کسی را که تاج 
بگرید برو زار هم تخت عاج
پیلسم برادر پیران نیز او را پند داد و از ین کار زشت بازداشت و شتابزدگی را کار اهرمن دانست. کین خواهی کاوس و رستم و پهلوانان ایران را گوشزد کرد و صواب آن دانست که حالی به بندش دارند تا روزی که فرمان کشتنش را بدهد. همینکه شاه نرم گشت, گرسیوز بیشرمانه کینش را برنگیخت و سیاوش را چون ماری زخمی دانست که ماندنش صدبار خطرناکتر خواهد شد.
گر ایدو نکه او را به جان زینهار
دهی من نباشم بر شهریار
روم گوشه ای گیرم اندر جهان
مگر خود بزودی سر آید زمان 
گروی و دمور هم به این ترتیب سخنانی گفتند و به خون ریختن سیاوش واداشتندش.
افراسیاب در اندیشه فرو ماند. چون هم خون ریختن و هم زنده گذاردنش را نا صواب دانست.
رها کردنش بدتر از کشتن است 
همان کشتنش رنج و درد منست 
فرنگیس که این خبر را شنید بیمناک و خروشان نزد پدر رفت و خاک بر سر ریخت و از پدر آزادی سیاوش را درخواست کرد و او را از کین پهلوانان ایرانی برحذر داشت و به نفرین خلق گرفتارش دانست.
که تا زنده‌ ای بر تو نفرین بود 
پس از مردنت دوزخ آیین بود
به سوک سیاوش همی جوشد آب 
کند چرخ نفرین بر افراسیاب 
پس از آن به سیاوش رو کرد و اشک از دیده روان ساخت.
هر آنکس که یازد به بد بر تو دست 
بریده سرش باد و افکنده پست 
مرا کاشکی دیده گشتی تباه 
ندیدی بدین سان کشانت به راه 
مرا از پدر این کجا بد امید 
که پر دخته ماند کنارم ز شید
افراسیاب که از گفتار فرزند, جهان پیش چشمیش سیاه گشت چشم دختر خود را کور کرد و به روزبانان فرمود تاک کشان کشانش به خانه‌ ای دور ببرند و در سیاهیش اندازند و در به رویش ببندند. آنگاه دستور داد تا سیاوش را هم به جایی ببرند که فریادش به کسی نرسد. گروی به اشارﮤ گرسیوز پیش آمد و ریش سیاوش را گرفت و بخواری به خاکش کشاند. سیاوش نالید و از خدا خواست تا از نژادش کسی پدید آید که کین از دشمنانش بخواهد. پس روی به پیلسم کرد و پیامی به پیران فرستاد:

درودی ز من سوی پیران رسان 
بگویش که گیتی دگر شد بسان 
مرا گفته بود او با صد هزار
زره ‌دار و برگستوان و سوار
چو بر گرددت روز یار توام 
به گاه چرا مرغزار توام 
کنون پیش گرسیوز ایدر دمان 
پیاده چنین خوار و تیره روان 
نبینم همی یار با من کسی
که بخروشدی زار بر من بسی 
همچنان پیاده مویش را کشاندند تا به جایگاهی رسیدند که روزی سیاوش و گرسیوز تیر اندازی کرده بودند. آنگاه گروی در همانجا طشت زرین نهاد و سر سیاوش را چون گوسفندان از تن جدا کرد.
جدا کرد از سرو سیمین سرش 
همی‌رفت در طشت خون از برش 
پس طشت خون را سرنگون کرد و پس از ساعتی از همانجا گیاهی رست که بعدها خون سیاوشانش نامیدند.
چو از سرو بن دور گشت آفتاب 
سر شهریار اندر آمد به خواب 
چه خوابی که چندین زمان برگذشت 
نجنبید هرگز نه بیدار گشت 
از مرگ سیاوش خروش از مرد و زن برخاست. فرنگیس کمند مشکین کند و بر کمر بست و رخ چون گلش را به ناخن خراشید. چون نالـﮥ زار و نفرینش به گوش افراسیاب رسید به گرسیوز فرمود تا از پرده بیرونش کشند و مویش را ببرند و چادرش بدرند و آنقدر با چوب بزنند تا کودکش تباه گردد.
نخواهم زبیخ سیاوش درخت 
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت 
ازسوی دیگر چون خبر به پیران رسید از تخت افتاد و بیهوش گشت.
همه جامه ‌ها بر برش کرد چاک 
همی کند موی و همی ریخت خاک 
همی ریخت از دیده ‌ش آب زرد
به سوک سیاوش بسی ناله کرد
اما به او گفتند که اگر دیر بجنبد دردی بر این درد افزون گردد, چون افراسیاب بی مغز رأی تباه کردن فرنگیس را دارد. پیران تازان به درگاه رسید و زبان به سرزنش برگشود و از فرجام کار بیمناکش ساخت.
بکشتی سیاووش را بی ‌گناه 
بخاک اندر انداختی نام و جاه 
بران اهرمن نیز نفرین سزد
که پیچیده رایت سوی راه بد
پشیمان شوی زین به روز دراز
بپیچی همانا به گرم و گداز 
کنون زو گذشتی به فرزند خویش 
رسیدی به آزار پیوند خویش 
چو دیوانه از جای برخاستی 
چنین روز بد را بیاراستی 
پس او را از آزار فرنگیس باز داشت و خواست تا دختر را به او بدهد و همینکه کودک به دنیا آمد به درگاه ببرد تا شاه هرچه خواهد با او بکند. افراسیاب تن در داد و فرنگیس را به پیران سپرد. پیران هم: 
بی آزار بردش به شهر ختن 
خروشان همه درگه و انجمن

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما درباره ای این سایت چیه؟
    پیوندهای روزانه
    اپارات

    آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 28
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 83
  • بازدید ماه : 359
  • بازدید سال : 1,854
  • بازدید کلی : 53,096
  • لوگو